ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

این روزها.......

عزیز دلم امروز  تقریبا یک دقیقه وایستادی خیلی ذوق کردیم مخصوصا بابا بزرگت (بابای مامانی)... امشب هم کنترل رو که طرف تلوزیون گرفتی تونستی 2 تا کانال عوض کنی گلم
25 آبان 1390

عزیز دلم خیلی دوست دارم...

مامانی فدات بشه عزیزم ، انقدر تو این نه ماه و ١٧ روز وابسته ات شدیم که نمیدونم قبل از اینکه خدا شما رو به ما بده چطور زندگی میکردیم .... قربون خدا برم انقدر تو دلمون واسه شما جا باز کرده که همه دغدغه من و بابایی شما شدید... بذار از حرکاتت تعریف کنم: وقتی نصف شب از رو گرسنگی از خواب بیدار میشی فقط میگی مَ مَ هر وقت تلفن ببینی با اشاره انگشتت به ما میفهمونی که به طرفش ببرمت عاشق خالی کردن ظرف میوه ای از انار خیلی خوشت میاد وقتی تاب بازی میکنه میگه گّ گّ یا به یخچال میگه گّ گّ(جدیدا از این کلمه خیلی استفاده میکنه)   راستی چند روزیه گلوت گرفته و صدات عوض شده این عکس رو دیروز انداختی گلم  (خاله فاطمه روسری بچگ...
22 آبان 1390

یه اتفاق جالب

یکشنبه که من کلاس آزمایشگاه داشتم ، ملیکا جون خونه عزیز فهیما بود ، عمه مائده ازش میپرسه مجید کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ملیکا جون میفهمه که منظور از مجید همون باباست و میگه با با چون من تو خونه بعضی اوقات آقا مجید رو به اسم صدا میزدم  
17 آبان 1390

تشخیص چهره

بابایی به ملیکا عکسهای خونوادگی مونو نشون میداد ، بابایی از ملیکا پرسید بابا کو ؟ خیلی جالب و باور نکردنی بود ملیکا جون با انگشت سبابه اش بابایی رو  نشونمون داد .... دوباره بابایی پرسید ملیکا جون مامان کو؟  ملیکا جون اینبار من رو نشون داد.... خیلی هیجانزده شدیم...
17 آبان 1390

دخترمون بزرگ شد....

شنبه عصری کلاس داشتم ملیکا جون ٢ ساعت ونیم با بابایی تنها موند و انقدر با هم بازی کردند که بابایی دیگه دلش نمیخواد ملیکا رو وقتی من نیستم جایی بذاریم البته اگر وقت داشته باشه و کاری نداشته باشه یکشنبه صب ساعت٦ و ربع رفتم و ملیکا ون و بابایی تا ساعت ده خوابیدند و وقتی ملیکا جون بیدار شد کلی با باباجونش بازی کرد. دخترمون کارهای جدیدی یاد گرفته : اگر نباید به چیزی دست بزنه و بهش تذکر میدیم فورا گردنش رو کج میکنه ،چشماش رو ریز میکنه و لبخند نازی میزنه که دلم میسوزه و میذارم هر کار دلش میخواد بکنه......... چند بار کلمه بده رو وقتی چیزی میخواست تکرار کرد.... ایستادنش از ده ثانیه به ١٧ ثانیه افزایش پیدا کرد......... هر چی بخواد ب...
10 آبان 1390

داداشی های ملیکا جووووووون

ملیکا جون دو تا پسر عمه خیلی مهربون وناز داره که خیلی آبجیشون رو دوست دارن ... ملیکا که هر وقت اونا رو میبینه از خوشحالی جیغ میزنه..... دادش بزرگه محمد مهدی جان متولد اردیبهشت٨٢   وداداش کوچیکه امیر رضا جان متولد فروردین85 ...
5 آبان 1390

ورود به ده ماهگی ات مبارک عزیزم

گل ما امروز نه ماهش تموم شد و وارد ماه دهم از عمرش میشه.. وزنش ٨و١٠٠ و قدش ٧١و نیم بود . امروز صبح باید میرفتم دانشگاه ساعت ٦ باید بیدار میشدم تا ٨ باشم دانشگاه ساعت ٦و نیم بیدار شدم دیدم ملیکا نیست خیلی ترسیدم... تو اون تاریکی یه گوشه ای نشسته بود و به من خیره شده بود انگار نشسته خوابیده بود...
4 آبان 1390

بو....

دیشب بوران شدیدی اومده بود و هوا سرد شد ... تو هوای سرد ملیکا جون زیاد میخوابه و امروز ساعت 11و 50 دقیقه بیدار شد. ما هم بخاری رو روشن کردیم ،از این میترسیدیم که ملیکا به سمت بخاری بره ، به همین دلیل آموزش های بابایی و من در مورد اینکه بخاری خطرناکه به ملیکا داده شد... به این ترتیب که هر وقت میخواست نزدیک بخاری بشه میگفتیم بو..... چند دقیقه بعد  دیدیم داره به بخاری نگاه میکنه و میگه بو... ...
1 آبان 1390
1